یاسمن گلی :)

یاسمن گلی :)

 
 
 

 

میشه گفت تصورش از چیزی که فکر میکردم هم سختتره ولی سعی خودم رو میکنم :)

خب من هرروز صبح که از خواب بیدار میشم قبل از هرکاری اول خودمو تو آینه نگاه میکنم (کاری که اکثریت انجام میدن مخصوصن دخترا😅) و یه لبخند مصنوعی تحویل خودم میدم که بعدش از قیافه مسخره ای که اون لحظه دارم خندم میگیره (الان که بهش فکر میکنم خودمم دلیل اینکارمو نمیدونم😐) و بعد از کلی ور رفتن با موهام بالاخره از اتاق میرم بیرون و دنبال مامانم میگردم و حتمن باید ببینمش حتی اگه خواب باشه (از بچگی همینطوری بودم^^) و...

وقتی اون روزی که از خواب بیدارشم و نتونم چیزی رو ببینم، مشخصن همه چی برام سخت میشه. چون تو اون وضعیت حتی نمیتونم کارای شخصی خودمو انجام بدم، منی که همه کارامو خودم باید تنهایی انجام بدم!!

شاید بتونم با اون تو آینه نگاه نکردنه یا با کمک گرفتن از بقیه برای انجام کارام و بقیه چیزا کنار بیام ولی اینکه نتونم مامان خوشگلم، لبخند قشنگ بابام و قیافه جدیش وقتی داریم باهم شوخی میکنیم و کل کل میکنیم (کار هرروزمونه^^) رو ببینم واقعن سخته... (همین الان چشام اشکی شدن TT)

 

دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه  حتی اون چیزایی که الان شاید برام بی اهمیت ترینن. ولی تحمل دل تنگی براشون برام از تحمل دل تنگی برای مامان و بابام خیلی راحتتره🙃

مامانم  تو کل زندگیم ۸۰ درصد مواقع پوکر بوده  ۱۵ درصدش عصبانی بوده و از اون ۵ درصد باقی مونده هم شاید فقط به اندازه یه درصد بهم لبخند زده و خندیده :)  ولی بازم با این حال دلم نمیخواد هیچ وقت دیدنشو از دست بدمTT

بابام... نمیدونم چی باید بنویسم ازش... عااا لبخندش... معرکه اس... خیلی دوسش دارم! (الان ۱۰ دیقه اس تو همین قسمت گیر گردم و همچنان نمیدونم چرا نمیتونم ازش بنویسم🥺)

خداییش الان که اینارو نوشتم فهمیدم چقد بودنشون و دیدنشونو دوس دارم:)

موضوع چی بود؟ من چی نوشتم؟ داستان چیه؟ چیشد؟😅

 

بعد از مامان و بابام عااا میتونم بگم دلم برای دیدن خواهر و برادرم، دیدن دوستام، دیدن آسمون آبی‌ای که هرروز صبح از پنجره اتاقم نگاش میکنم، آسمونی که بعضی اوقات صورتی میشه:)  بعضی شبا انگار قرمز میشه (ازش میترسم تقریبن😅)، دیدن خونه ها و درختا و کلی چیز دیگه از یه ارتفاع خیلیییی بلند (خیلی وقته اینکارو نکردم. یادم باشه برم ببینم🙃) دیدن رنگا مخصوصن آبی و طوسی و صورتی و ...

خواستم ادامه ندم ولی همین الان نم نم بارون رو دیدم دلم نیومد ننویسمش :)

دیگه ادامه نمیدم چون اگه ادامه بدم خیلی طولانی میشه، ممنونم که تا همینجاشم خوندی :)

 

خلاصه اینکه خدایا مرسی، همین :)

در اخر ممنوم از یاسمن گلی که این چالش رو راه انداخت و منو به این چالش دعوت کرد. با فکر کردن بهش متوجه خیلی چیزا شدم:)

مرسی عزیزم

و اینکه از شمایی که این پست رو خوندی دعوت میکنم که این چالش رو انجام بدی:)

به خصوص هیچکس، اقا معلم و ملیکا :)